برشی از کتاب:
با سرتقی به پوریا نگاه کرد و گفت:
-اصلا همینه که هست، مگه قراره هرچی بگی، بگم چشم؟
خندهاش گرفت؛ اما خندهاش را پشت لبهایش نگه داشت. همین کارها را میکرد که روز به روز عزیزتر میشد. سیاه سوختهی لجباز!
-همینی که هستی پابندم کرده دختر!
اولین صبح بهمن، وقتی آفتاب با بیحاری روی زمین پهن شد، با سبد سیبهای قرمزش به استقبالش خواهد آمد. تمام صحبتهای قشنگش را که هزار بار درون آینهی کوچک جیبیاش تکرار کرده را، درون صورتت لب خواهد زد.
عاشقانهها که ساده نیستند…
باید یک جهان میخواهمت، میخواهیم بگویی…
آن وقت تمام دلیل شاعرانگی اولین صبح بهمن تو میشوی!