یک روز آقای مزرعه‌دار به سگش گفت: «مکس، بلدی دزد بگیری؟» البته که مکس بلد بود! مکس می‌توانست هر چیزی را بگیرد! و این‌طوری شد که مکس راه افتاد تا دزد هویج‌ها، توت‌ها، لوبیاها و گیلاس‌ها را بگیرد. مکس عاشق گرفتن دزد است و اولین چیزی را که می‌بیند، فکر....

نه قاشق نه چنگال، شنگال! نمی‌دانی شنگال چیست؟ خودش هم نمی‌داند چیست و به چه دردی می‌خورد. نه در جمع قاشق‌ها جایی دارد و نه در جمع چنگال‌ها. اصلاً کسی او را سرِ سفره راه نمی‌دهد چون انگار هیچ کاربردی ندارد. شنگال هی خودش را شبیه این و آن می‌کند....

یک شب ستاره ای از آسمان روی زمین می افتد. خرس مطمئن است که ستاره مال خودش است. او راه می افتد تا ستاره را به دوست هایش نشان بدهد. تا این که می فهمد هر چه ستاره بیشتر تحسین شود، زیبا و زیباتر خواهد شد. حالا خرس باید چه....

روزی روزگاری گروهی از دوستان دنبال جایی برای زندگی می‌گشتند. آن‌ها در یک جنگل دست‌نخورده ساکن شدند؛ جایی که لکه‌های نور از لابه‌لای برگ درخت‌ها روی زمین می‌افتاد و نسیمی ملایم در میان شاخه‌ها می‌پیچید. اما طولی نکشید که شروع کردند به بریدن درخت‌ها تا آتش درست کنند و خانه....

پاپا در کارگاهش عروسک می‌سازد. این بار عروسکی متفاوت، عروسکی که با همه‌ی ساخته‌های قبلی‌اش فرق دارد. اما، ناگهان عروسک غیب می‌شود. پاپا به دنبال او همه‌جا را می‌گردد. از آرایشگاه و کفاشی تا گل‌فروشی و بستنی‌فروشی‌. عروسک نیست که نیست، تا اینکه… کاربردها: آشنایی با مشاغل, درک فقدان, درک....