Added Date: 19/12/2021 2:30:21 PM
Last update: 12/08/2024 2:33:38 PM
قسمت هایی از کتاب آب نبات پسته ای (لذت متن)
مامان با تعجب به من نگاه کرد. منتظر بود گوشی را از من بگیرد؛ اما خانمی که پشت خط بود، چنان مرا به حرف گرفته بود که نمی گذاشت گوشی را به کسی بدهم. فکر می کرد هنوز بچه ام و نمی فهمم که می خواهد از زیر زبانم راجع به خانواده مان حرف بکشد: بله… هنوز گوشی دستمه…! نه ماشین پاشین نداریم…. نه، متراژ خانه مان که نمدانم؛ ولی خیلی بزرگه…. گفتم که اسمم محسنه…! بله…؟ نه، سوم راهنمایی ام…. هنوز که برام زوده، ایشالا سی سالگی؛ شایدم هیچ وقت…! بله مدانم شوخی کردین؛ منم شوخی کردم…. اتفاقا منم شوخی کردم که شوخی کردم…! چشم، خیلی ببخشین. الان صداش مکنم. گوشی را نگه داشتم و برای اینکه خانم پشت خط نفهمد مامان از صبح کنارم بوده است، الکی با صدای بلندی داد زدم: «مامان بیا تلفن!» اما مامان فورا گوشی را از دستم گرفت و شروع کرد به حرف زدن. فکر می کردم آن خانم محترم که سر زمان دامادشدن با من شوخی کرده بود، از آشناهایی است که من او را نشناخته ام؛ اما او مرا می شناسد و قصد دارد سربه سرم بگذارد، ولی او ظاهرا برای خود مامان هم غریبه بود. وقتی یاد شوخی های ردوبدل شده افتادم، کمی نگران شدم. با خودم گفتم نکند من هم مزاحم تلفنی پیدا کرده ام و خودم خبر ندارم! نکند برایم خواستگار پیدا شده! یادم آمد دو سه روز قبل توی صف نانوایی، برای یک پیرزن که نمی توانست توی صف بایستد، دو تا نان گرفتم و او هم گفت: «اوغل جان، تو چی خوب پسری هستی!» همان جا هم احساس کردم طور خاصی به من نگاه می کند. نکند با همان نگاه، یک دل نه صد دل، برای نوه اش عاشق من شده و مرا برای او زیر نظر گرفته است؟ نکند شماره تلفنم را از طریق نانوایی گیر آورده است؟
درباره نویسنده:
مهرداد صدقی متولد ۱۳۵۶ هستم، در مدارس مختلف بجنورد دانش آموز بوده ام (ابتدایی: امام خمینی و قدس. راهنمایی: ابوریحان بیرونی. دبیرستان: دانش و حسن آبادی) اما خاطرات مدرسه امام خمینی، ابوریحان بیرونی و دبیرستان دانش برایم شیرین تر است.
در سال ۷۵ در رشته صنایع چوب و کاغذ دانشگاه گرگان پذیرفته شدم و در همین دانشگاه مقاطع ارشد و دکترا را هم ادامه دادم. در حال حاضر عضو هیات علمی دانشگاه گنبد کاووس هستم.