بودن با بهرام خوب بود. چنان آرامشی نصیب من می کرد که کمتر در خودم سراغ داشتم. اینکه من تنها در ماشین مرد غریبه ای نشسته بودم باید ناراحتم می کرد، اما در مورد او اینطور نبود. حسی را که در همان مدت زمان کوتاه به بهرام پیدا کرده بودم هیچ وقت حتی نسبت به کیارش که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم هم نداشتم. وقتی این ها را به ثریا گفتم