ISBN: 9789643058562
نویسنده: امیر حسین خورشید فر
ناشر: نشر مركز
زبان كتاب: فارسی
اندازه كتاب: رقعی
سال انتشار:۱۳۸۵
دوره چاپ: ۱
عناوین داستانهای این مجموعه به این شرح است: رنگهای گرم، فراموشی، روح، همسایه، خارقالعاده، یك تكه ابر واقعی، زندگی مطابق خواسته تو پیش میرود، دوقلوها، علفزارهای آسمانی و عشق آقای جنود.
خورشیدفر كه متولد 1352 است، پیش از این كتابهای «سپری كه هیچ ستارهای نداشت»، «روزی كه آسمان شكست»، «باران» و «داستانی از اولین روزهای زمین» را برای كودكان و نوجوانان منتشر كرده است.
اولین داستان این مجموعه اینچنین آغاز میشود: «همه چیز از یك خط كوچك آغاز میشود. یك اتفاق پیشبینی نشده، یك انفجار كهكشانی روی سفیدی مطلق بوم. خط بعدی جای دیگری است. تیرهتر است اما نسبتی نامعلوم با خط اول دارد. خطهای بعدی مثل شتكزدنهای رنگ، دیوانهوار سر میرسند. دست مادر روی بوم پرسه میزند. گویی میخواهد حواس آدم را از چیزی كه میكشد پرت كند.
خطهای نامنظم، مادر چند قدم عقب میآید و بوم را نگاه میكند. میخواهد بداند از آن باكرگی آزاردهندهاش چیزی مانده یا نه. روی همان خطهای نامنظم طرح اصی را میكشد. مادر با خودش حرف میزند. پچ بچه میكند. انگار صدای همان خطها باشد. فقط وقتی نقاشی می كند، معلوم نیست با خودش چه میگوید. میدانم كه در آن جملههای كوچك كوتاه خوشبختیهای آنی و تجربه ناشدهای حضور دارند كه مادر برای خودش نگه میدارد. مثل یادگارهایی از گذشته.
مادر همیشه با خودش حرف میزند، اما نه مثل دیوانهها. خودش میداند كه فكرهایش را بلند میگوید. روزها بلندتر و شبهایی كه خوابش نمیبرد آرامتر. در اتاق نشیمن مینشیند، سیگار میكشد و با لحنی یكنواخت حرف میزند. بعضی شبها از خواب میپرم، صدایش را میشنوم و فكر میكنم غریبهای مقابل مادر نشسته و بیآنكه چیزی بگوید با تاسف برای حرفهایش سر تكان میدهد. جملههای مادر تكراریاند. صدایش میلرزد و گاهی فكر میكنم چطور میتواند جلو گریستنش را بگیرد. بعضی روزها كه از دانشكده بر میگردم میبینم كه در آشپزخانهی بزرگ و پر نورش روی نیمكت چوبی نشسته، زانوهایش را بغل گرفته و زار میزند. مادر به خاطر چیزهایی گریه می كند كه همه از دست رفتهاند. مادر زیبا بودهف حالا نیست. پف میكند. صورتش یك روز استخوانی است یك روز فربه. پدر بوده، حالا نیست. مادر خوش بوده حالا نیست. امیدهای بزرگ داشته كه حالا ندارد. فقط من هستم كه آن وقت ها نبودم و حالا هستم. من به اندازهی همه آن چیزهای از دست رفته نمیارزم. نمیتوانم فكر كنم همه چیز یك آدم هستم. میدانم كه به اندازهی خندههای ریز مادر در فیلم سوپر هشت بیست و پنج سال پیش، آن پیك نیك دانشجویی در انبار كاه، كه زن و مردهای گنده از بالای كپه و كاهها سر میخورند و دوربین روی صورتهای خندان شان میلغزد، نمیارزم