Publication Date: 2020
Tears fell on the pillows of the embroidered atlas bought from the market in Karnataka and fell asleep softly as if to die, sleeping softly. The next day he puts on his suitcase and clothes. Where is the overwhelming matinee asking? Sharmila told Mumbai. How did Mumbai come to mind at all? Why not say Ahmadabad or Tamil Nadu, for example? Sharmila was going to live with one of these feudal fossils, with a colored cloth pendant and jewelery and a lock and a gingerbread, and a duo of worms and Atchkin and a red turban. Take it. On the day of Eid al-Diwali they got married and returned a month later. Not herself. Lying in his trunk …
نم اشکی ریخت روی بالش اطلس گلدوزی شده ای که از بازار کارناتاکا خریده بودند و به طنازی قویی که می گفتند می رفته تا بمیرد، نرم و آرام خوابش برد. فردای آن روز که رخت و لباسش را می چپانده توی چمدان. متین بی هوا سر رسیده و پرسیده کجا؟ شرمیلا گفته بمبئی. اصلا بمبئی چطوره یکباره به ذهنش رسیده؟ چرا نگفته مثلا احمدآباد یا تامیل نادو؟ شرمیلا می رفت با یکی از این فسیل های فئودال، با یک انبان پارچه ی رنگی و جواهرات و قفل و زنبیلی که بهشان چسبیده و دوتی کرم رنگ و اتچکین و عمامه ی قرمز می پوشند ، زندگی کند و دامن های تنگ ماهوت خوش پوشش بشود ساری بنارسی. روز عید دیوالی عروسی کردند و یک ماه بعد برش گرداندند. خودش را نه. تن جزغاله شده اش را دراز به دراز…