«ها کردن» چهار داستان است با مضمون های کم و بیش رایج زندگی شهری: خلا، بحران رابطه، بیگانگی و طبق معمول بسیاری از داستان های نوشته شده در این سال ها، اختلافات و دعواهای زن و شوهری به علاوه مضمون های طنزآمیزی که نویسنده برای این اختلاف ها و دعواها کوک کرده و از آنها تک مضراب هایی طنزآمیز ساخته است. «هوشمندزاده» در این مجموعه از رئالیسم رایج در این گونه داستان ها فاصله گرفته و فرمی نامتعارف را برای روایت داستان های خود برگزیده است: فرمی قطعه قطعه که راوی در هر قطعه آن گوشه یی از موقعیت خود و تقابلش با اطرافیان را آشکار کرده است. هرچند در نهایت، داستان ها به رغم فرم نامتعارف خود، وجهی تازه و دیگرگونه را از این نوع زندگی که داستان های «ها کردن» روایتگر آن است آشکار نمی کند. تضادهایی که در این داستان ها از دل زندگی روزمره شهری سر برآورده اند آنچنان بدیهی هستند که به رغم فرم و لحن نامتعارف شان، به رغم همه بازی ها و پس و پیش کردن های روایتی، از اینکه با کشف یک موقعیت تازه از دل این روابط روزمره خواننده را شگفت زده کنند بازمی مانند و بیشتر واضحات را دوباره توضیح می دهند، بی آنکه در این توضیح واضحات به نقطه یی حساس بزنند و نادیده یی را آشکار کنند. می توان از همان داستان اول مجموعه مثال های فراوان در اثبات این حرف آورد. یکی مثلاً آنجا که راوی در حال تماشای فیلم است: «یک نفر با دوربینی که یک به علاوه هم وسطش است، بابایی را که ظاهراً آدم حسابی هم هست دنبال می کند. طرف لابه لای جمعیت گم می شود. این یکی دراز کشیده کف پشت بام یک ساختمان بلند. عین خیالش هم نیست که لباسش قیری می شود یا نه.»
داستان دوم مجموعه (مثلاً بازی) از لحاظ فرم موفق تر است. نویسنده برای درهم ریختن توالی زمانی، منطق بازی کامپیوتری را برگزیده و از بازی ها به عنوان خرده روایت استفاده کرده. «مثلاً بازی» داستان جابه جایی اشیا و آدم ها است و در آن نویسنده کوشیده است بیشترین ظرفیت طنز را برای کشف ناموزونی و آشفتگی به کار برد هرچند به رغم این کوشش که در جاهایی هم مثل آنجا که راوی خواب را خواب می بیند و در این خواب توسط زنش کشته می شود، موفق از کار درآمده، داستان باز هم انباشته از بدیهیات است. مثل این اظهار نظر راوی: «وقتی ماشینت لابه لای چندتا ماشین درست حسابی باشد، خوبی اش این است که کسی سراغ ماشین تو نمی رود.» یا اظهارنظرش درباره اینکه اگر همه چیز برعکس شود آنگاه چه اتفاقی می افتد. با این همه «مثلاً بازی» از لحاظ ساختاری و شیوه گنجاندن تکه های ماجرا در جای مناسب، یکی از داستان های خوب این مجموعه است، البته بعد از خود داستان بلند «ها کردن» که هم از نظر فرم و هم از نظر حرکت در لایه های عمیق تر واقعیت، موفق ترین داستان در مقایسه با داستان های دیگر است. «ها کردن» در عین داشتن همان مشکل درگیر شدن با بدیهیات، لحظه های موفقی دارد که یکی از آنها آنجا است که راوی می رود به همسایه اش تذکر دهد که فرش اش را از جلوی پنجره خانه او بردارد اما می بیند که هیچ کدام زبان هم را نمی فهمند و از دل این جروبحث، موقعیتی طنزآمیز بیرون می آید که می توان آن را به یک موقعیت کلی تر تعمیم داد و به گونه یی از خلا و بحران روابط. ضمن اینکه فرشی که جلوی پنجره آویزان است و خود صاحب فرش در تقابل با عناصر مدرن داستان، تقابل و تضادی عمیق تر را در متن زندگی شهری آشکار می کنند.اما «ها کردن» هم با وجود چنین موقعیت ها و لحظه هایی باز در نهایت نتوانسته آن طور که باید از آشکارترین لایه واقعیت عبور کند. شاید منطق نویسنده همان جمله «چخوف» باشد که در آغاز «ها کردن» آمده: «از من پرسیده یی زندگی چیست. مثل اینکه بپرسی هویج چیست؟ خب هویج، هویج است و همین است که هست.»اما از کنار هم قرار دادن این جمله چخوف و داستان هایش، حقیقتی دیگر آشکار می شود که بیش از هر چیز فریبنده بودن این جمله را نشان می دهد چرا که چخوف وقتی این نظریه را به شکل روایی داستان هایش بدل می کند، از پیوند دیالکتیکی شکل و محتوا، سنتزی ارائه می دهد که حاصل آن ارائه کشفی تازه از واقعیت است. کشفی که جای آن در مجموعه «ها کردن» خالی است