About Author:
Abdulrazak Gurnah FRSL is a Tanzanian-born British novelist and academic. He was born in the Sultanate of Zanzibar and moved to the United Kingdom in the 1960s as a refugee during the Zanzibar Revolution.
Added Date: 29/11/2023 1:27:33 PM
Last update: 29/11/2023 2:44:26 PM
قصۀ تبعید، مهاجرت، خیانت، تعلق، هویت و انزوا. کتاب «قلب شنی»، با عنوان اصلی
Gravel Heart، رمانی است دربارۀ همۀ رنجهای انسان جهان سومی که تجربههایی چون استعمار و دوپارگی هویتی و بیوطنی را از سر گذرانده است. عبدالرزاق گورنه، که متخصص نوشتن از مسائل هویتی و بحرانهای فرهنگی پناهندگان و احساس غربت آنهاست، در کتاب «قلب شنی» هم به همین مسائل پرداخته است اگرچه این تمام آن چیزی نیست که کتاب «قلب شنی» پیشِ روی مخاطبانش قرار میدهد و گورنه در این رمان، همچون هر نویسندۀ چیرهدستی، از مسائل خاص فرهنگی و هویتی و سیاسی و اجتماعی به مسائل عام انسانی نقب میزند و همین باعث میشود که هر مخاطبی در هر کجای دنیا و با هر فرهنگی بتواند با کتاب «قلب شنی» ارتباط برقرار کند.
به بیانی، چنانکه در مقدمۀ نجمه رمضانی بر ترجمۀ فارسی کتاب «قلب شنی» اشاره شده است، «شاید فارغ از وجه سیاسی و اجتماعی قلب شنی، آنچه این رمان را خواندنیتر میکند، به تصویر کشیدن انزوایی بس عمیقتر است، انزوایی که ریشۀ آن نه در ناهمسانی فرهنگی، نه در ناهمزبانی، نه در تفاوت نسلی، بلکه در بیخویشتنی آدمها است، این حقیقت که گویی یافتن ارتباط و حتی خلوتی که در آن آدمی به تمامی خود باشد، سخت است.»
در مقدمۀ ترجمۀ فارسی کتاب «قلب شنی» همچنین گفته شده که عنوان این رمان، برگرفته از بخشی از نمایشنامۀ «کلوخانداز را پاداش سنگ است» شکسپیر است.
متن اصلی کتاب «قلب شنی» اولین بار در سال 2017 منتشر شده است.
مروری بر کتاب «قلب شنی»
عبدالرزاق گورنه در کتاب «قلب شنی» داستان پناهندهای اهل زنگبار، به نام سلیم، را روایت میکند که کودکیاش در زنگبارِ دهۀ 1960 میلادی و در متن انقلاب این کشور برای به دست آوردن استقلال گذشته و سپس شاهد تحولاتی در کشورش بوده و بعد هم در دهۀ 90 میلادی سر از انگلستان درآورده است.
کتاب «قلب شنی» سرگذشت سلیم را در متن بحرانهای سیاسی سرزمینش روایت میکند و نیز به مسائل فردی و هویتی سلیم، بهعنوان انسانی که از وطنش ریشهکن و در مهاجرت دچار احساس غربت و دوپارگی فرهنگی شده است، نقب میزند و همچنین به تاریکیها و ترسها و رازهای خانوادگی او و گذشتهای که برای سلیم پر از ابهام بوده است.
سلیمِ کتاب «قلب شنی» کودکی کتابخوان و رؤیاپرداز بوده و در تسخیر وحشتی شبانه. او، وقتی که خیلی کوچک بوده، فهمیده است که پدرش او را نمیخواهد. در طول کتاب «قلب شنی» میبینیم که سلیم چگونه با حقایقی ویرانگر دربارۀ نزدیکترین افراد خانوادهاش مواجه میشود.
در بخشی از کتاب «قلب شنی» میخوانید: «پدرم من را نمیخواست. خیلی کوچک بودم که این را فهمیدم، پیش از آنکه اصلاً بفهمم از چه چیزی محروم شدهام و خیلی پیشتر از آنکه بتوانم علتش را بفهمم. میشود گفت نفهمیدن نعمتی بود. اگر در سن بالاتری این واقعیت را میفهمیدم، شاید میدانستم چطور با آن کنار بیایم و زندگی کنم، احتمالاً با تظاهر و تنفر. احتمالاً وانمود میکردم که برایم اهمیتی ندارد یا شاید جاروجنجال راه میانداختم و پشت سر پدرم او را به خاطر همۀ کاستیهایم متهم میکردم و میگفتم اگر او مرا میخواست سراسر زندگیام از این رو به آن رو میشد. شاید آخر سر با تلخکامی میگفتم زندگی بی مهر پدر چیز چندان عجیب و غریبی هم نیست. شاید حتی نبود این مهر برای آدم آزادیبخش باشد. کنار آمدن با پدرها همیشه آسان نیست، بهخصوص اگر خودشان هم بدون مهر پدری بزرگ شده باشند، چون آن وقت این تصور برایشان پیش میآید که پدرها باید هر کاری را به سبک خودشان انجام دهند، هر سبکی که باشد. بهعلاوه پدرها، مثل تمام آدمهای دیگر، باید با خشونت زندگی کنار بیایند، خشونتی که کار زندگی بدون آن لنگ میماند. تازه باید بر زخمهای خودشان هم مرهم بگذارند و تاب بیاورند، حتماً بسیاری اوقات شده که کم آورده باشند، چه برسد به اینکه بخواهند به بچهای عشق بورزند که حالا به هر ترتیب سر و کلهاش آن وسط پیدا شده است.
اما روزگاری را هم به یاد میآورم که اوضاع طور دیگری بود، زمانی که در همان اتاق کوچک بودیم ولی پدر با سکوت سنگینش من را پس نمیزد، بالا و پایینام میانداخت و از ته دل با هم میخندیدیم. خاطرهای بدون صدا و کلمه بود، گنج کوچکی که پنهانش میکردم. این خاطره حتماً مربوط به وقتی بود که خیلی خیلی کوچک بودم، یک نوزاد کوچولو. آخر از قدیمیترین خاطرۀ واضحی که از پدرم دارم، او همان مرد ساکتی است که بعدتر میشناختم. نوزادها با همان ملاجهای نرمشان چیزهای زیادی را به خاطر میسپرند، که بعدها در زندگی برایشان دردسرساز میشوند و اطمینانی نیست که همه چیز را در جای خودش به یاد بیاورند. گاهی با خود فکر میکردم شاید این خاطرۀ بالا و پایین انداختن را خودم ساختهام تا خود را دلداری دهم یا شک میکردم بعضی از خاطراتم واقعاً خاطرات خودم باشند. گاهی فکر میکردم دیگران آن خاطرات را در ذهنم فرو کردهاند، آن آدمهایی که با من مهربان بودند و میخواستند خلأهای زندگی من و خودشان را پر کنند، آنهایی که با اغراق دربارۀ نظم و هیجان روزهای یکنواخت و بیهدفمان حرف میزدند، همانها که دوست داشتند باور کنند میشود رد پای هر رویدادی را در گذشته پیدا کرد. به اینجا که میرسیدم، از خود میپرسیدم اصلاً آیا چیزی دربارۀ خودم میدانم؟ آخر انگار فقط میدانستم مردم دربارۀ نوزادیام چه میگفتند، گاهی هم گفتههایشان با هم تناقض داشت و مجبور میشدم گفتۀ کسی را بپذیرم که پافشاریاش بیشتر بود و گهگاه آن منِ کمسنوسالترم را برگزینم.»
درباره نویسنده:
عبدالرزاق گورنا» متولد سال ۱۹۴۸ که در بریتانیا زندگی میکند و به زبان انگلیسی مینویسند تا کنون ۱۰ رمان و یک مجموعه داستان کوتاه با عنوان «مادرم در یک مزرعه در آفریقا زندگی میکرد» (۲۰۰۶) منتشر کرده است. رمان «بهشت» از مهمترین آثار او محسوب میشود که در سال ۱۹۹۴ به فهرست کوتاه جایزه «بوکر» راه یافته بود. «گریز» (۲۰۰۵) و «کنار دریا» (۲۰۰۱) دو رمان معروف دیگر این نویسنده هستند که هر دو به جمع نامزدهای اولیه جایزه «بوکر» راه یافته بودند. همچنین «زندگی پس از مرگ» (۲۰۲۰) آخرین رمان «گورنا» است که به جمع نامزدهای نهایی جایزه «جورج اورول» راه یافته بود.