About Author:
Hamid-e Mosaddeq was an Iranian poet, author and lawyer.
Born: January 30, 1940, Shahreza, Iran
Died: November 28, 1998, Tehran, Iran
Added Date: 27/12/2019 8:59:05 PM
Last update: 12/10/2022 2:37:38 PM
این کتاب برگزیده سروده های زنده یاد حمید مصدق شاعر و حقوقدان ایرانیست. از جمله سروده های این کتاب: قصیده آبی . خاکستری . سیاه درآمد درفش کاویان رهایی حسادت غزلواره یادنامه شهدا مرگ شهزاده …
فهرست
درفش کاویان 15
مقدمه شاهنامه ابومنصورى 17
درآمد 19
منظومه درفش کاویان 23
آبى، خاکسترى، سیاه 53
درآمد 55
قصیده آبى، خاکسترى، سیاه 57
در رهگذار باد 91
درآمد 93
1ـ گیرم که آب رفته به جوى آید 97
2ـ من با بطالت پدرم هرگز بیعت نمىکنم 143
3ـ با خویشتن نشستن در خویشتن شکستن 177
4ـ آیا چه کس تو را، از مهربان شدن… 203
5ـ اى کاش شوکران،… 239
از جدایىها 259
دفتر نخست 261
درآمد 263
اشعار 1 تا 20 265
دفتر دوم 317
درآمد 319
اشعار 21 تا 37 321
سالهاى صبورى 375
دفتر اول: چشمه عشق 377
شعر عشق 381
غزلواره 383
رشک نوبهار 386
حسادت 390
شاه بیت 394
پیوند جاودان 395
لبخندِ دَره 396
حیرت 399
درویش درد اندیش 400
هرگز 403
تمنا 404
تکدرخت 405
این هم روایتى است 408
شبى بر ساحل زندهرود 411
برخورد 413
افسوس 415
شکست غرور 416
زیر خاکستر 417
خواب خوب 421
افسانه مردم 424
خون و جنون 426
از اینجا تا مصیبت 427
خورشید خاک 430
آفتاب و ذرّه 434
تصویر در قصیده 436
آرزوى نقشْ بر آب 438
چهل سالگى 441
بهار غریب 444
ترانه خوان عشق 448
اسیر صبح بناگوش 450
سنگ صبور 452
باغبان 454
مرمر بلند اندام 455
روح سیاوش 457
صدر جهان 459
امید وفا 461
آتش عشق 463
غزل 465
لنترانى 467
سپاهِ دِرم 469
از جدایىها 471
بىتو، با تو 473
دفتر دوم: اشارات 475
آخرین تیر 478
آرزو 480
قدرت و قلم 481
شیر سنگى 484
نفس سوخته تاکستان 487
گِرد و گردو 489
جوان جنگجوى ایل 492
ارزش انسان 495
خودشکن 497
مرگِ برگ 499
در میخانه 501
مردان حادثه، دریانوردها 503
انتظار 506
معجزه ایمان 509
ارمغان شب 512
چشم بر راه 515
تکدّى 517
رُخصت آواز 518
رهگذر با من گفت 519
در کنار زندهرود 522
مرگ شهزاده 527
ناباور 529
حرف آخر 531
تشنه خون 532
شکست سکوت 535
ایمان به بازگشت 536
توقع 537
غرورىست در من 539
عزم ویرانى 541
تصویر 543
پایدار 544
منظومه هستى 1ـ برون شد 545
2ـ آفرینش 550
یادنامه شهیدان 557
رهنورد آزادگى 559
مثنوى 561
دشت ارغوان 566
او را رها کنید 568
زندانى 569
تشویش 571
خاموشى 573
رهایى 575
پیراستن 577
رها ز شاخه 578
شیر سرخ 851
شیر سرخ 583
پشمینهپوش ِ یوش 585
حرکت و برکت 587
نوشیدن مُدام 588
هنوز هم 591
خورشیدِ بىکسوف 592
شعر و خشم و شرم 595
شُکوهِ عشق 597
جامِ جم 601
بیا، بیا، که هنوز… 602
چه بگویم؟! 605
جهانِ گذران 607
نقش جاودان 608
بهارى در خزان 611
اشکِ شب 613
رسته از رسوایى 615
سوگندها 617
آشتى 619
رنجه از خویش 620
عشق دیرینه 622
کرکسانِ کویرى 625
آینه بىتصویر 626
باده وحدت 628
تبرِ حادثه 632
در عین ناامیدى 635
اَبَر رندِ آفاق 636
جنونى کو؟ 639
اندوه باغبان 643
حسادت 645
حُبِ وطن 646
دانه شن 649
بیهودگى 652
ستاره در برکه 653
قلم 656
از ما به مهربانى یاد آرید 657
اسطوره سیاوُش 661
عصاى معجزه 664
رشک بر آینه 665
انتظار 668
دریانورد 671
شهاب و اشک 674
حاصل عمر 676
بوسه سرد 680
گرگـ بَره 684
تا بارگاهِ قدس خِرد، بارگاه توس 688
کارندگان باد 697
لبخند مهربانى 698
کُردُبا 700
هنگامِ شیون 702
رها ز ما و من 705
پرهیز از آینه 707
خاطره کودکى 708
شعر آتش 712
رقصِ آتش 714
زیور از زر 717
نیماى غزل 720
دعا به جان مدعى 723
سرو کاشمر 725
تکرار تیرگى 727
نشان تو در شعر 729
تمنا 731
دلبسته خاک 732
پرواز روح 734
سیل 736
پرواز ایکار 739
غزل 741
قتل نفس 743
اما تو!! 744
الا یا ایها الساقى! 745
تا ابدیت 748
همدلى 749
توسن خیال 750
هم بیم هم امید 752
یادِ آن صدا 756
قافیه آخرین شعر 759
—-
درفش کاویان
چاپ اول
1341
… و چیزها اندر این نامه بیاید
که سهمگین نماید
و این نیکوست
چون مغز او بدانى
تو را درست گردد و دلپذیر آید…
چون ماران که از دوش ضحاک برآمدند
این همه درست آید
ـ به نزدیک دانایان و بخردان
ـ به معنى،
و آن که دشمن دانش بود
این را زشت گرداند
و اندر جهان شگفتى فراوان است.
از مقدمه
«شاهنامه ابومنصورى»
درآمد
شبى آرام چون دریاى بىجنبشسکونِ ساکتِ سنگینِ سردِ شب
مرا در قعر این گرداب بىپایاب مىگیرد
دو چشم خستهام را خواب مىگیرد
من اما دیگر از هر خواب بیزارم
حرامم باد خواب و راحت و شادى
حرامم باد آسایش
من امشب باز بیدارم
میان خواب و بیدارى
سمند خاطراتم پاى مىکوبد
به سوى روزگار کودکى
ـ دوران شور و شادمانىها
خوشا آن روزگار کامرانىها
به چشمم نقش مىبندد
زمانى دور همچون هاله ابهام ناپیدا
در آن رؤیا
به چشمم کودکى آسوده خوابیدهست در بستر
منم آن کودک آسوده و آرام
تهى دل از غم ایام
ز مهر افکنده سایه بر سر من مام
در آن دوران
نه دل پرکین
نه من غمگین،
نه شهر اینگونه دشمنکام
دریغ از کودکى
ـ آن دوره آرامش و شادى
دریغ از روزگار خوب آزادى
سرآمد روزگار کودکى
ـ اینک در این دوران
ـ در این وادى
نه دیگر مام
نه شهر آرام
دگر هر آشنا بیگانه شد با آشناى خویش
و من بىمام تنها مانده در دشوارى ایام
«تو اما مادر من مادر ناکام!
«دلت خرم
ـ روانت شاد
«که من دست نیازى سوى کس
ـ هرگز نخواهم بُرد
«و جز روح تو
ـ این روح ز بند آزاد
«مرا دیگر پناهى نیست
ـ دیگر تکیهگاهى نیست
نبودم این چنین تنها
و مادر در دل شبها
برایم داستان مىگفت
برایم داستان از روزگار باستان مىگفت
و من خاموش
سراپا گوش
و با چشمان خوابآلود در پیکار
نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار
در آن شب مادر من داستان کاوه را مىگفت
در آن شب داستانِ کاوه،
آن آهنگر آزاده را مىگفت
1
زمانى دور
در ایرانشهرهمه در بیم
نفس در تنگناى سینهها محبوس
همه خاموش
و هر فریاد در زنجیر
و پاى آرزو در بند
هزار آهنگ و آواى خروشان بود و شب خاموش
فضاى سینه از فریادها پُر بود و لب خاموش
و بادِ سرد
ـ چونان کولى ولگرد
به هر خانه، به هر کاشانه سر مىکرد
و با خشمى خروشان
شعله روشنگر اندیشه را
ـ مىکُشت
شب تاریک را تاریکتر مىکرد
نه کس بیدار
نه کس را قدرت گفتار
همه در خواب
همه خاموش
به کاخ اندر
که گرداگرد آن را برج و بارو
ـ تا دل این قیرگون دریاى وارون بود
نشسته اَژدهاک دیوخو
بر روى تخت خویشتن هشیار
مبادا کس شود بیدار
لبانش تشنه خون بود
نمانده دور
ز چشم و گوش او پنهانترین جنبش
لبش را مىفشرد آهسته با دندان
غمین، پژمان
چنین با خویشتن نجواى گنگى داشت :
«جز اینم آرزویى نیست
«که ریزم زیر تیغ خویش خون مردمانِ
هفت کشور را
ولیکن برنمىآورد هرگز آرزویش را
اَرَدْویسور آناهیتا
که نیک است او
که پاک است او
که در نفرت ز خوى اَژدهاک است او
در آن دوران
در ایرانشهر
همه روزش چو شبها تار
همه شبها ز غم سرشار
نه در روزش امیدى بود
نه شامش را سحرگاه سپیدى بود
نه یک دل در تمام شهر شادان بود
خوراک صبح و ظهر و شام مارانِ دو کتفِ اَژدهاکِ پیر
مدام از مغز سرهاى جوانان
ـ این جوانمردانِ ایران بود
جوانان را به سر شورى است توفانزا
امید زندگى در دل
ز بند بندگى بیزار
و این را اَژدهاک پیر مىدانست
از اینرو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود
درباره نویسنده:
حمید مصدِّق (زادهٔ ۱۰ بهمن ۱۳۱۸ شهرضا – درگذشتهٔ ۷ آذر ۱۳۷۷ تهران) شاعر و حقوقدان ایرانی بود.
زندگی
حمید مصدق بهمن ۱۳۱۸ در شهرضا متولد شد. چند سال بعد به همراه خانوادهاش به اصفهان رفت و تحصیلات خود را در آنجا ادامه داد. او در دوران دبیرستان (دبیرستان ادب) با منوچهر بدیعی، هوشنگ گلشیری، محمد حقوقی و بهرام صادقی در یک مدرسه بودند و با آنان دوستی و آشنایی داشت.
مصدق در ۱۳۳۹ وارد دانشکدهٔ حقوق شد و در رشتهٔ بازرگانی درس خواند. از سال ۱۳۴۳ در رشتهٔ حقوق قضایی تحصیل کرد و بعد هم مدرک کارشناسی ارشد اقتصاد گرفت. در ۱۳۵۰ در رشتهٔ فوق لیسانس حقوق اداری از دانشگاه ملی دانشآموخته شد و در دانشکدهٔ علوم ارتباطات تهران و دانشگاه کرمان به تدریس پرداخت.
وی پس از دریافت پروانهٔ وکالت از کانون وکلا در دورههای بعدی زندگی همواره به وکالت اشتغال داشت و کار تدریس در دانشگاههای اصفهان، بیرجند و شهید بهشتی را پی میگرفت.
در ۱۳۴۵ برای ادامهٔ تحصیل به انگلیس رفت و در زمینهٔ روش تحقیق به تحصیل و تحقیق پرداخت. تا سال ۱۳۵۸ بیشتر به تدریس روش تحقیق و از سال ۱۳۶۰ تدریس حقوق خصوصی به خصوص حقوق تعاون اشتغال داشت. مصدق تا پایان عمر عضو هیئت علمی دانشگاه علامه طباطبایی بود و مدتی نیز سردبیری مجلهٔ کانون وکلا را به عهده داشت.