یک شب ستاره ای از آسمان روی زمین می افتد. خرس مطمئن است که ستاره مال خودش است. او راه می افتد تا ستاره را به دوست هایش نشان بدهد. تا این که می فهمد هر چه ستاره بیشتر تحسین شود، زیبا و زیباتر خواهد شد. حالا خرس باید چه....

نه قاشق نه چنگال، شنگال! نمی‌دانی شنگال چیست؟ خودش هم نمی‌داند چیست و به چه دردی می‌خورد. نه در جمع قاشق‌ها جایی دارد و نه در جمع چنگال‌ها. اصلاً کسی او را سرِ سفره راه نمی‌دهد چون انگار هیچ کاربردی ندارد. شنگال هی خودش را شبیه این و آن می‌کند....

چه اقبالی! قبلا همه‌ی آن‌ها با هم غریبه بودند. اما حالا موفق شده‌اند علاقه‌شان را با هم جمع کنند. اگر آن‌ها شرایط جدید و متفاوت را رد کرده بودند، هر کدام داستان خسته‌کننده‌ی خودشان را داشتند. اما حالا داستان‌هایشان به یک داستان تبدیل شده و چه‌قدر هم این داستان عالی....

دکترها رک و پوست‌کنده گفته بودند: «شما بچه‌دار نمی‌شوید.» پس وقتی بوریس کوچولو را کنار مرداب پیدا کردند، او را یک هدیه‌ی آسمانی دیدند. اهمیتی نداشت که بوریس شبیه بقیه‌ی بچه‌ها نبود. پدر و مادرش او را خیلی دوست داشتند و او هم مثل بچه‌های دیگر دوچرخه‌سواری یاد گرفت، به....

در صبحی دل انگیز که خورشید نور خود را لابه لای درختان می پاشید و جنگل زیباتر از همیشه به نظر می رسید. درست وسط جنگل چیز سیاهی به چشم می خورد. پلنگی که از آنجا می گذشت فکر کرد (چیز سیاه) یکی از خال های اوست که افتاده، کلاغ....