به خانه که رسید عصبی و برافروخته بود، برای لحظه ای بغض نهفته در گلویش راه نفس هایش را بند آورد. چادر را که محکم زیر چانه گرفته بود رها کرد و بقچه را از زیر چادر بیرون آورد. در برخلاف همیشه بسته بود ولی صدای بازی بچه ها در حیاط خانه به گوش می رسید. در زد و منتظر دیده بر هم فشرد. در که باز شد خواست شتابان وارد شود که ناگهان با دیدن مر جوان حس کرد و روح از قالب تنش پرواز کرد. او نیز با چشمانی ستایشگر به گلگونی دلنشین چهره لطیف دخترک می نگریست. شتابان سلام کرد و نگاه دزدید، مرد جوان جواب داد و آهنگین گفت:
عافیت باشی خانم!
بی آن که تشکر کند یا جوابی بدهد، به سرعت از کنار او و نگاه مشتاقش گذشت… دنیایش رنگی شده و محبوبش آمده بود… برای لحظه ای نگران شد به او خوش آمد نگفته است، برگشت و بی درنگ گفت:
محمد…
جان محد… عمر محمد…
یادش رفت می خواست چه بگوید. مات و مبهوت به چشمان گویای او خیره ماند و از نوازش کلام و شیدایی آشکار او دلش لرزید…